بیست و یک

اگه تو خیابون مردی رو دیدید که مدام به چهره ی زنها نگاه میکنه نگید فلانی چشم چرونه! مردا دلتنگ که میشن میزنن به دل خیابون های شلوغ خیابون هایی که بوی گمشده شون رو میده و با دلهره دنبالش میگردنند!! هی با خودشون حرف میزنن که اگه ببینمش اینو میگم و اونو میگم! اماکافیه یه نفر رو ببینن که چشماش شبیه طرف باشه!! لال میشن تپش قلب میگیرن نفس هاشون به شماره می افته و راه خونه شون رو گم میکنن! 

+ یه حسی تو مایه های دلتنگی های جمعه

بیست

یه روز ميبيني يكي شَپَلَق! زد تو صورتت. ميگي نكن.صداي خندش مياد.يكي ديگه محكم تر ميزنه رو لپت! لاي چشماتو باز ميكني.داره بهت نيگا ميكنه و ميخنده.آبِ دهنش آويزون شده و  رو سينه‌ ت نشسته. توام ميخندي ميگي آخه تو اول صبحي اينجا چيكار ميكني جوجه ؟! :) بغلش ميكني و وقتي داري  گردن کوچولوشو نفس ميكشي به اين فكر ميكني كه تاحالا اينقد تو عمرت خوشبخت بودي يانه!!!

 

+ باحاله به قرآن

نونزده

رفقا ‏یا زیاد کتاب بخونید، یا اصلا نخونید!  کسانی که چند کتاب محدود خوندند به خودخواه‌ترین و متوهم‌ترین و خطرناک‌ترین انسان‌ها تبدیل میشن

+ داریم همینجا

هیژده

همه ما روزی فراموش خواهیم شد. یکی در زیر خروارها خاک، یکی پشت پنجره، یکی زیر باران، یکی در آغوش دیگری و یکی در صبح جمعه ای سرد. و بعد هر غروب جمعه که می شود دلمان برای خودمان می گیرد و از خودمان می پرسیم که چرا و چطور و چگونه فراموش شدیم که در خاطره ی هیچ درختی در هیچ خیابانی باقی نمانده ایم. همه ما روزی فراموش خواهیم شد. درست مثل تمام لحظاتی که می آیند و می روند و فراموش می شوند. مثل روزهایی که در این وبلاگ زندگی کردیم و در همان حوالی برای همیشه فراموش شد و امروز آنقدر تغییر کرده ایم که دیگر باور آن روزها امکان پذیر نخواهد بود. ما به دست خودمان فراموش می شویم بی آنکه بدانیم کجای راه دستمان از دست زندگی جدا شد و جاماندیم و حال چطور این حقیقت تلخ را باور کنیم که از میان این همه آدمی، دستی برای پیدا کردنمان دراز نخواهد شد. ما بر بالشت نرمِ فراموشی خفته ایم و خواب مرگ میبینیم و فراموش شدنمان را فراموش می کنیم.

 

+ غروب جمعه

هیـــــودَه

من شش لایه پوشیده بودم باز سردم بود. اون با یه تیشرت وایساده بود قیافه ش ام اصلا شکل آدمایی نبود که سردشونه. بی معطلی پرسیدم تو یخ نمی زنی؟ گفت من سرمایی نیستم ولی الان واقعا سرده!  همچی موقعایی میدونی چی کار میکنم؟ گفتم چی کار؟ گفت قبول میکنم که الان سرده و من سردمه.  قبول میکنم همینی که هست دیگه! اونوقت سرما دیگه اذیت ام نمیکنه خیلی.

خندیدیم.

فکر کردم به اینکه من تو زندگی م هیچ وقت از اول به این حقیقت اگاه نیستم. حالا تو هر شرایطی. هربار هی خودمو به در و دیوار میزنم وای چرا اینه چرا اونه حالا چی کار کنم! ای وای ای داد ای بیداد! وسطا یه جایی میرسم به اینکه انگار دنیا با سیستم «همینی که هست!» کار میکنه و تو هم بهتره خودتو با همین سیستم کوک کنی!

تا می پذیرم «همینی که هست!» یا همه چی شروع میکنه به درست شدن یا حداقل به یه آرامش موضعی میرسم.

+ توصیه میکنم بهتون، بضی وقتا سعی کردنم خوبه ولی گاهی اوقات باید بگی "همینی که هست"

شونزده

دل به زبان نمی رسد

لب به فغان نمی رسد!

کس به نشان نمی رسد

تیرِ خطاست زندگى!

 

+ بیدل دهلوی

پونزده

می دونی آخر هر عشق ته تهش چیه؟ یا مرگه یا جدایی یا عادت یه وقتایی هم نفرت. خیلی وقتا اونا که عشقشون با مرگ تموم میشه خوشبختن؛ اونا که عشقشون با جدایی تموم بشه غمگینن؛ اونا که به عادت برسن محتاجن، معتادن؛ اونایی هم که عشقشون به نفرت برسه، بدبختن. از هر بیچاره یی بیچاره ترن. تا حالا فکرشو کردی قراره ما به کدومشون برسیم؟...!

+ اعلام وجود کنید آمار بیاد دستمون ببینیم کیا زنده ن؟